استانخکاره، فرزند آمن حوتپ سوم که پس از برادرش آخناتون بر تخت پادشاهی مصر نشست، فرعونی بی رحم، بی جنبه، شوخی نفهم و واقعا وحشی بود. او فقط یک سال بر مصر سلطنت کرد، اما در این یک سال چنان وحشی بازی درآورد که تا قرنها عبارت «دوران استانخکاره» به معنای دوران بدبختی و بیچارگی مردم در مصر باستان و کشورهای همسایه به کار میرفت.
استانخکاره به محض آنکه بر تخت پادشاهی نشست، دستور داد همه مأموران در شهرها و روستاها راه بیفتند و از مردم بپرسند خدایشان کیست و درصورتی که خدایشان کسی غیر از شخص فرعون بود، گردنش را بزنند و سرش را برای استانخکاره ببرند که با آنها یک هرم نمادین درست کند.
مأموران فرعون طی نظرسنجیای که سه ماه طول کشید، یک یک مردم را مورد تفتیش عقاید قرار دادند و از قریب به اتفاق آنان برای خدایی فرعون اقرار گرفتند و سر تنی چند از عناصر نامطلوب را نیز که به جای فرعون خدای دیگری را اعلام کرده بودند، برای فرعون بردند.
در آن زمان در مصر شاعری به نام سانخنره سوجتو زندگی میکرد که شاعر کلاسیک سرا و دل خستهای بود که کنج عزلت اختیار کرده بود و اشعار حکمی و پند و اندرز میسرود. مأموران فرعون، چون درباره خدای وی از وی پرسیدند، پاسخ پیچیدهای داد که متوجه نشدند.
پس وی را برداشتند و نزد استانخکاره بردند و گفتند ایشان جوابهایی میدهد که ما نمیفهمیم. گفتیم نکند دارد ما و فرعون بزرگ را مسخره میکند. استانخکاره رو کرد به دو مأموری که سانخنره سوجتو را آورده بودند و گفت: خدای شما کیست ایکبیری ها؟ مأموران گفتند: شما هستید فرعون بزرگ.
فرعون سپس رو به سانخنره سوجتو کرد و گفت: خدای تو کیست مرتیکه؟ سانخنره به دو مأمور اشاره کرد و گفت: خدای من مرتیکه همان خدای این دوتا ایکبیری است. در این لحظه استانخکاره تصور کرد که منظور سانخنره سوجتو خود اوست که خودش را خدای همه میپندارد و آن دو ایکبیری هم او را به خدایی قبول داشتند، اما منظور سانخنره سوجتو خالق واقعی آن دو، یعنی خدای یگانه بود.
به این ترتیب آرایه ادبی ایهام جان شاعر را نجات داد. استانخکاره نیز چندی بعد هنگامی که به ماهیگیری مشغول بود و همچنان خیال میکرد خداست، در رودخانه افتاد و تمساحهای نیل که میدانستند او خدا نیست، وی را دریدند و به چندین قسمت نامساوی تقسیم کردند و خوردند.